مانا رهی

کودکی ام که هنوز نمی توانستم خوب حرف بزنم ، مادر بزرگ را " مانا " صدا میزدم .

مانا رهی

کودکی ام که هنوز نمی توانستم خوب حرف بزنم ، مادر بزرگ را " مانا " صدا میزدم .

مانا رهی

دل به نوشتن آرام می گیرد.

امام صادق علیه السلام
اصول کافی جلد۱ صفحه ۵۲

پربیننده ترین مطالب
  • ۰
  • ۰

دلشدگان


ما دلشدگان خسروی شیرین پناهیم 


حال جسمی ه خوبی نداشتم، مانا شب مهمان داشت، آقا کیومرث برای سمیناری که دانشگاه شریف دعوتش کرده بود چند روزی به ایران آمده، امشب هم خونه مانا مهمان است. قرار است برود فرهنگسرا دنبال دایی کوروش باهم بیایند. مثل همیشه خیلی حرف داشتیم بهم بزنیم. از اول تا آخر. گفت غذا ها رو بچش ببین چیزی کم ندارند. اصلا آمده بودم برایش چیز مهمی را تعریف کنم ولی خوشحال بودم که کلی کار دارد که برایش انجام دهم. کار میکردیم و برای هم از اتفاقات می گفتیم. ساعت حدودای پنج بود که اقای بنگاهی زنگ زد که برویم یه خانه چند تا کوچه بالاتر رو ببنیم. خوب بود. من دیگه خداحافظی کردم. از میدان سلماس تا مطهری را پیاده می آیم  هر دفعه. چون فتحی شقاقی همیشه شلوغ است. موسیقی دلشدگاه گوش می دادم و فکر می کردم میدانستم زمانی که این طور فکر می کنم سرم حتما درد می گیرد. مانا زنگ زد، رسیده بود خانه، غذای مهمان شب سوخته بود. فقط خندیدیم.


و تو چه میدانی پیاده رو های فتحی شقاقی چیست !

  • ۹۳/۱۰/۰۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی