وقتی که در موقیعت های خاص زندگیم نمی دونم چی درست و چی غلط، خیلی خرافاتی میشم. خب به خودمم حق می دم. وقتی مضطرم، وقتی بی قرار و نگرانم که این کار من چه عاقبتی ممکنه داشته باشه یا اصلا درسته یا غلط ... خب یه رفتار هایی می کنم که خنده آوره !
می دونی از چی می ترسم ؟! می ترسم فردا روز خدا بیاد بهم بگه بیا ببینم چیکار می کردی؟ چیکار میکردی این همه دور خودت می پیچیدی؟! این ها که امتجان نبود؟ خودت اشتباه فکر می کردی؟! هذیان گفتی. راه رو غلط رفتی.
و وای بر من ...
ان الانسان لفی خسر
چرا دیگر شعر های عاشقانه دنیا عاشقانه نیستند؟
ما دلشدگان خسروی شیرین پناهیم
حال جسمی ه خوبی نداشتم، مانا شب مهمان داشت، آقا کیومرث برای سمیناری که دانشگاه شریف دعوتش کرده بود چند روزی به ایران آمده، امشب هم خونه مانا مهمان است. قرار است برود فرهنگسرا دنبال دایی کوروش باهم بیایند. مثل همیشه خیلی حرف داشتیم بهم بزنیم. از اول تا آخر. گفت غذا ها رو بچش ببین چیزی کم ندارند. اصلا آمده بودم برایش چیز مهمی را تعریف کنم ولی خوشحال بودم که کلی کار دارد که برایش انجام دهم. کار میکردیم و برای هم از اتفاقات می گفتیم. ساعت حدودای پنج بود که اقای بنگاهی زنگ زد که برویم یه خانه چند تا کوچه بالاتر رو ببنیم. خوب بود. من دیگه خداحافظی کردم. از میدان سلماس تا مطهری را پیاده می آیم هر دفعه. چون فتحی شقاقی همیشه شلوغ است. موسیقی دلشدگاه گوش می دادم و فکر می کردم میدانستم زمانی که این طور فکر می کنم سرم حتما درد می گیرد. مانا زنگ زد، رسیده بود خانه، غذای مهمان شب سوخته بود. فقط خندیدیم.
و تو چه میدانی پیاده رو های فتحی شقاقی چیست !
مریض که می شوی گاهی دوست داری آه بلندی بکشی، قفسه سینه ات پر از نفس کنی، جان میگیری، تا آهت تمام می شود دوباره همانی که قبل از آه بوده ای...
من چند وقت است زود به زود آه می کشم ...
امشب شب اول ربیع الاول است.
چند وقت بود تو فکر انجام دادنش بودم ولی تصمیم گیری برام خیلی سخت بود. استخاره هم کردم، به زهرا گفتم به آقای رجبعلی بگه برام استخاره بگیرن. خوب اومده بود و گفته بود بر خلاف مراحلش خوبه. البته که این احتمال میره که خوب از نظر خدا باشه و از نظر من اون مسئله خوب نباشه.
باز دلم قرص بود. مطمئن بودم که انجامش میدم ولی....
ولی زمانی که قصدش و کردم ترس واقعا کشنده ای جلوم رو گرفت؛ برای خودمم این ترسیدنه خیلی عجیب بود. دستمام یخ کرد. قلبم انقدر محکم و عمیق می زد که انگار یه چیز اضافه ای بود..
نماز مغرب رو خوندم. یه برگه برداشتم و نوشتم : " چرا می ترسی؟ " دستمام یخ زده بود. با خودم مدام حرف میزدم. خداروشکر کردم که کسی هم خونه نبود، فقط بابا توی اتاق بغلی جلوی کامپیوتر بود و مطمئمن بودم حواسش به من نیست.
چند تا صلوات فرستادم. باند شدم، پاشدم، چادر نماز اذیتم می کرد، از سرم انداختمش. نشستم و بلاخره انجامش دادم. دکمه ارسال و زدم...
به ساعت نگاه کردم یک ساعت از موقعی که نماز مغرب رو خونده بودم گذشته بود. بلند شدم... نماز عشا رو خوندم
منتظر می مونم ...
والله عاقبه الامور