مانا رهی

کودکی ام که هنوز نمی توانستم خوب حرف بزنم ، مادر بزرگ را " مانا " صدا میزدم .

مانا رهی

کودکی ام که هنوز نمی توانستم خوب حرف بزنم ، مادر بزرگ را " مانا " صدا میزدم .

مانا رهی

دل به نوشتن آرام می گیرد.

امام صادق علیه السلام
اصول کافی جلد۱ صفحه ۵۲

پربیننده ترین مطالب
  • ۰
  • ۰

شب اول

امشب شب اول ربیع الاول است.

چند وقت بود تو فکر انجام دادنش بودم ولی تصمیم گیری برام خیلی سخت بود. استخاره هم کردم، به زهرا گفتم به آقای رجبعلی بگه برام استخاره بگیرن. خوب اومده بود و گفته بود بر خلاف مراحلش خوبه. البته که این احتمال میره که خوب از نظر خدا باشه و از نظر من اون مسئله خوب نباشه.

باز دلم قرص بود. مطمئن بودم که انجامش میدم ولی....

ولی زمانی که قصدش و کردم ترس واقعا کشنده ای جلوم رو  گرفت؛ برای خودمم این ترسیدنه خیلی عجیب بود. دستمام یخ  کرد. قلبم انقدر محکم و عمیق می زد که انگار یه چیز اضافه ای بود..

نماز مغرب رو خوندم. یه برگه برداشتم و نوشتم : " چرا می ترسی؟ " دستمام یخ زده بود. با خودم مدام حرف میزدم. خداروشکر کردم که کسی هم خونه نبود، فقط بابا توی اتاق بغلی جلوی کامپیوتر بود و مطمئمن بودم حواسش به من نیست. 

چند تا صلوات فرستادم. باند شدم، پاشدم، چادر نماز اذیتم می کرد، از سرم انداختمش. نشستم و بلاخره انجامش دادم. دکمه ارسال و زدم...

به ساعت  نگاه کردم یک ساعت از موقعی که نماز مغرب رو خونده بودم گذشته بود. بلند شدم... نماز عشا رو خوندم 

منتظر می مونم ...

 

والله عاقبه الامور 

 

  • ۹۳/۱۰/۰۲

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی